« سبک شعر در قرن ششم و هفتم دنباله سبک نیمه دوم قرن ششم است که اکنون اصطلاحاً سبک عراقی نامیده می‏شود. علت توجه شاعران این قرن به سبک مذکور آن است که مرکز شعر در این دو قرن نواحی مرکزی و جنوبی ایران است که لهجه عمومی استادان این نواحی با سبک سابق الذکر سازگارتر است. با این حال در میان شعرای این دوره کسانی مانند مجد همگر شیرازی و ابن یمین فریومدی و مولوی بلخی بودند که به سبک خراسانی بیشتر اظهار تمایل می‏کردند و علی الخصوص سبک مولوی در غزلها و قصائدش نزدیکی تام به روش شاعران خراسان دراوایل قرن ششم داشت» ( همان مآخذ: ۶۳۲) .
شعر فارسی دوره مغول با دو شاعر بزرگ ایران سعدی و مولوی شروع می‏شود که هر دو پیش از حمله مغول ولادت یافته و در محیط دور از دسترس مغولان تربیت شده بودند.
ابو عبدالله مشرف بن مصلح شیرازی به سعدی در اوایل قرن هفتم (حدود ۶۰۶ هجری) در شیراز ولادت یافت و به سال ۶۹۱ یا ۶۹۴ در همان شهر درگذشت، در حالی که قسمت بزرگی از زندگی خود را در سفرهای دراز و سیر آفاق وانفاس گذرانده بود. وی بی تردید از شاعران درجه اول زبان فارسی و همردیف فردوسی است، قدرت او در غزلسرایی و بیان مضامین عالی لطیف عاشقانه و گاه عارفانه در کلام فصیح و روان که غالباً در روانی و فصاحت به حد اعجاز می‏رسد بی‏سابقه بود. علاوه بر این سعدی در ذکر مواعظ و اندرز و حکمت و بیان امثال و قصص اخلاقی با زبانی شیرین و شیوا و مؤثر گوی سبقت از همه گویندگان فارسی زبان ربوده است. نثر او هم که در عین توجه به بعضی از صنایع لفظی ساده و روشن و خالی از تکلفات دور از ذوق بلکه بسیار لطیف و دلپسند و مطبوع است او را در ردیف بهترین نویسندگان فارسی زبان درآورده است چنانکه مدتها کتاب گلستان او در شمار کتب درسی مدارس و مکاتب ایران بوده است و هنوز هم سرمشق فصاحت شمرده می‏شود. کلیات آثار او که حاوی: مجالس عرفانی و چند رساله و گلستان (نثر) و بوستان یا سعدی نامه و غزلیات و مامعات و قصاید عربی و فارسی و ترجیعات و مقطعات و غزلیاتست بارها به طبع رسیده و زبانزد خاص و عام ایرانیانست:
از غزلهای شیوای اوست:
شـب فـراق کــه داند که تا سحر چنـــدست مــگر کسی کـــه بــــه زنـدان عشق دربنـدست
گـرفتم از غـم دل راه بــــوستـــان گیـــرم کـدام ســرو بــــه بــــالای دوسـت مانـندســت
پیــام من کــه رسـاند بــه یـــار مـهر گسـل کـه بـــر شکــستی و مــــا را هنـوز پیـوندســت
قـسم بــه جــان تو گفتـن طریق عزت نیست بـه خـاک پـای تـــو و آن هـم عظیـم سوگنـدست
کــه با شــکـستن پیـمان و بــرگرفتـــن دل هنــوز دیــده بـــــه دیــدارت آرزومــند اســـت
بیــا که بر سر کــویت بساط چهتره ماســت بجــای خــاک کـــه در زیــر پایــت افکندســت
خیــال روی تـو بیــخ امیـــد بنـشاندســت بــــــلای عشـق تــو بنــیاد صـبر بــرکنــدســت
ز دســت رفتـه نـــه تنـها مـنم دریـن سـودا چـه دستهـا کــه ز دسـت تـو بر خـداونــد اســت
فـراق یـار که پیـش تـو کـاه بــرگـی نیسـت بیـا و بـــر دل مـن بیـن کـه کـوه الــونــد اســت
ز ضـعف طاقــت آهــــم نمانـد و تـرسـم خلق گمـان بـــرند که سعدی ز دوست خرسندست
(سعدی، ۱۳۲۰: ۹۷)
این ابیات از بوستان او نقل می‏شود:
الا تـــا درخــت کـــرم پــروری گــر امیــدواری کــزو بـرخــوری
کـرم کـن که فردا که دیوان نهـنــد منــازل بــه مـــقدار احــسان دهـند
یــکی را کــه سعـی قـدم پیــشتر بـــدرگــاه حــــق منـزلــت بیــشتر
یکــی بـاز پـس خائـن و شـرمـسار بتـرســد هـمـی مـرد نـاکـرده کــار
بهـل تـا به دنـدان گـزد پشت دسـت تنــوری چنیـن گـرم و نـانی نیــست
بــدانــی گــه غــلــه بــرداشتــن کــه سســتی بــود تــخم ناکــاشـتن
(همان : ۱۰۳).
شاعر هم عصر سعدی جلال الدین محمد بن بهاء الدین محمد مولوی بلخی معروف به رومی (۶۰۶ـ۶۷۲) نیز از نوابغ عالم ادب و از متفکران بزرگ جهان و مقتدای متصوفه و اهل تحقیق و مجاهدت و ریاضت است. وی در نظم و نثر پارسی استاد و دارای لسانی فصیح و قدرتی کم نظیر در بیان معانی دشوار عرفانی و حکمی به زبان ساده بود. مثنوی (شش دفتر) و دیوان غزلیات و قصاید و رباعیات او و همچنین آثار منثور یعنی فیه مافیه و قسمتی از مجالس و مکتوبات وی مشهور است.
از غزلهای اوست:
روزـا فکر مـن اینسـت و همه شب سـخنم کــه چـرا غافـل از احـوال دل خـویشتـنم
از کــجا آمـده‏ام آمـدنــم بهــر چـــه بـود بــه کـجا مـی‏روم آخـر ننــمائی وطنـــم
مانده‏ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا یــا چه بوده است مراد وی از ایـن ساخـتم
جـان که از عــالم علویست یقین می‏دانــم رخــت خــود باز بـرآنم که همانـجا فکـنم
مــرغ باغ ملــکوتم نـــیم ازعــالم خــاک دو ســه روزی قــفسی سـاخته‏اند از بدنـم
ای خـوش آنـروز که پرواز کنم تـا بر دوست بــه امیــد سر کــویش پر و بـالی بزنـم
کیـست در گــوش کـه او می‏شنــود آوازم یــا کدامیـست سـخن می‏کنـد انـدر دهنــم
کیـست در دیـده که از دیـده بـرون می‏نگرد یـا چـه جانسـت نگـویی که منـش پیـرهنـم
تـا به تـحقیـق مــرا منــزل وره ننــمایــی یــکــدم آرام نــگیــرم نفــسی دم نــزنــم
مــی وصـلم بچـشان تــا در زنــدان ابــد از ســر عــربــده مســتانه بهــم درشـکــنم
مــن بخـود نـامدم اینـجا کــه بخـود بـاز روم آنــکه آورد مـــرا بــاز بــرد در وطنــم
(همان: ۱۲۸)
عفت گرایی و نفس کشی
سعدی در ابیاتی نفس اماره را عامل اصلی سقوط آدمی و صفات خردمندی، پارسایی و پاکدامنی را منجی او از سیه روزی می داند:
تو با دشمن نفس همخانه ای چه در بند پیکار بیگانه ای عنان بازپیچان نفس از حرام به مردی ز رستم گذشتند و سام وجود تو شهری است پر نیک و بد تو سلطان و دستور دانا خرد همانا که دونان گردن فراز در این شهر گیرند سودا و آز رضا و ورع نیک نامان حر هوی و هوس رهزن و کیسه بر چو سلطان عنایت کند با بدان کجا ماند آسایش بخردان ترا شهوت و حرص و کین و حسد چو خون در رگانند و جان در جسد گر این دشمنان تربیت یافتند سر از حکم و رای تو برتافتند هوی و هوس را نماند ستیز چو بینند سر پنجه عقل تیز (سعدی، ۱۳۴۰: ۱۵۳ ).
وجود سعدی سرشته از عشق است و محبت، همه مطالب را به بهترین وجه ادا می کند اما چون به عشق می رسد شور دیگر می یابد. هیچ کس عالم عشق را به مانند سعدی درک و بیان ننموده است. عشق سعدی بازیچه و هوی وهوس نیست، عشقی پاک و تمام است که عشق بازش در طلب معشوق از خود
می گذرد و خود را برای او می خواهد نه او را برای خود، عشق او از مخلوق آغاز می شود اما سرانجام به خالق می رسد:

به جهـــان خرم از آنم که جهان خرم ازوست عاشقم بـــر همه عــالم که همه عالم ازوست
به حلاوت بخورم زهر که شاهد سـاقی است بـــه ارادت ببـــرم درد که درمان هم ازوست
پــادشاهی و گــــدایی بر مـا یکسان است که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...